به او

 كه چشمان انتظارم را

 با باران نگاهش تر خواهد كرد:

 

 

تنها

تنها سوار قايقي بودم بر رودي كه جاري بود از چشمم

هر آن شب كو  بيادت گريه مي كردم

پارو مي زدم آرام

در خاكستري رنگ خموش خواب خالي از شرار اخگري، سرشار از غم ها

و چكه چكه

بسان خونچكان دشنه اي وامانده در دامان قلبي

خسته از احساس

سريده در سرير ساكت درد و دريغ و يأس

گريه مي كردم

و از ياس نگاهت خوشه مي چيدم

در باغي كه جاري بود در رود روان شب نگاه من

و من تنها

سوار قايقي بودم…