برشت
براستی چه زیباست:
در هر وضع تازه ای فکر تازه ای باید کرد.
برشت
پس از آزاد شدن علم از قید مذهب و
سپرده شدن سرنوشت بشر بدست علم
یک تمدن وحشی و بیرحم بوجود آمد
و انسان دچار فرزند بیرحم علم یعنی
ماشین گردید.
هر شب ستاره ای بر زمین می کشند
و بازاین آسمان غمزده غرق
ستاره هاست
زنده یاد علی حاتمی
تعین قیمت هنر از هنرمند ساخته نیست
در خریدن خون دل ادب معیار باشه بهتر
تا مروت
هنر رو وقتی به عشق می فروشی سود
کلانی کردی
ودر غیر عشق قیمت در حکم
خون بهاست
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش و
نماند هیچش الا هوس قمار دیگر
یکی از زیبا ترین دیالوگهای نمایشنامه آنتیگون
آه پول،انسان چیزی شومتر از این نیافریده است
اوست که شهرها را تباه می کند
اوست که خانواده ها رامی پراکند
اوست که شرافت قضات وتقوای
زنان را بر باد می دهد
دروغ و بیشرمی زادگان اویند
و هم اوست که نفرت پنهان به
ایزدان را در قلبها جای می دهد.
آینده
تنها مردم نادان بامید آینده می نشینند و روزها را
یکی پس از دیگری پیش خود شماره می کنند،
فردا، مگر فردا چیست؟ تا امروز سپری نشده
است و به عدم نه پیوسته است،فردایی وجود ندارد.
(زنان تراخیس)
به یاد مادربزرگ
وقتی راه می رفت
انگار که زمین زیر پای او پیشانی بر خاک می مالید
وقتی راه می رفت
با آن عصای سپیدوآن پشت خمیده
انگار که تمام غمهای عالم و غصه های انسانهای
رنج کشیده را بر روی گرده خسته خود
به تنهائیش وبه آن کلبه سرشار از محبت و پیش آن
پیرمرد سپید موی می برد
آری
مادر بزرگ
انگار کوهی بود از استقامت،از صبر،از محبت،از نوازش
و من هنوزهم زبری دستهای حریری او را بر روی
گردن و گوش خود احساس می کنم
و حال چگونه می توان باور کرد که
خاک او را بلعیده است
چگونه،چگونه،چگونه...
ای همه عمر کرده عاشقی
![]() |
دوست دارم دشمنم را زیراکه
به من فکر میکند
ومی اندیشد
و همه ذکرش این است که
چگونه می تواند مرا فنا کند
بتاراند ونابود کند
و نمی اندیشد یا نمی داند که
انتهای ماجرا این است که
اگر یاد گرفته باشم در همه داشته ها و نداشته هایم
بخشش را،ایثار و پرتوافشانی را
و اگر فرا گرفته باشم
عریانی و گریانی،عشق را و عاشقی کردن را
اگر همه دشتها و کوههارا
همه ده کوره های دیشب وامروز وفردا را
گذشته باشم من ترانه خوان
و مترنم باشم غزل زیبای
تویی وهمیشه بمان را
سرانجام و لاجرم به انتهای
هر چه بود وهست خواهم رسید
و در بیابانی خشک و برهوت،زخمی وفرتوت
تشنه و تنها رنج آلود
نیش خورده از هزار تیغ زهر آلود
پیش رویم تنه،خسته ،مرده بی جان درختی را
خواهم دید
شایداز انجیر شاید از توت
که آن را آراسته اند و مزین
زیبا و دلفریب به شکل یک صلیب
بی کم و کاست و می زنند مرا نهیب
هی ... همه عمر کرده عاشقی
داده فریب
مجنون ...سحار
ای بی خبر ای عیار
ای لا قید ای بی عار
ای همه هستی و مستی و مستوری ای مکار نا هشیار
تو را می کشیم و می کشیم بر نیزه به دار با تاجی از گل پر خار
و تو بر این خشکیده چوب
می شوی مصلوب
و مبادا که تا آخرین نفس سر بر تنه خشک و مرده اش بسایی که نشاید
و مبادا که هم نفس شوی با او
زیرا او
دوباره جان خواهد گرفت
سبز خواهد شد،رشد خواهد کرد و... عاشق
آری عاشق خواهد شد
و من نفسم را به باد خواهم داد
و باد می شود قاصدزندگی
و به آن خشکیده تر،مرده زنده
یاد خواهد داد و عشق خواهد ماند
و سرانجام ... نه سرانجامی در کار نخواهد بود
و من به این می اندیشم که دشمنم را چگونه دوست بدارم
حال که نه من خواهم ماند و نه دشمنی
نه
دشمنی در کار نیست
همچنانکه سرانجامی برای دشمنی
نه
استاد سعید بهروزی
بیاد او
به یاد او که می گفت:
یا حق
زمانی بسیارگذشته که من با تو نگفته ام حدیث
دلتنگی و تنهایی ام را،به شماره سه فصل است
شایدکه کوشیده ام تا نیابمت در لحظه لحظه های
زیستنم،ای به تاراج برده رویاهای شبانه ام را،
تمنای یک بار دیگر دیدن تو همچون لهیب آتشی
شده است که می سوزاند همه حس انتظارم را،
ای آنکه ویرانه ای را آباد ساختی چه شد
ویرانگری کردی در ملک تازه سامان یافته ای
که خود ساخته بودی،نمی دانی که در هجوم اندوه
چگونه به غارت رفت همه لبخندها و در فراق
شادی موج ها سربرکشیدن در اقیانوس چشمها
طعم تلخ آمدن وناگهان رفتنت که تکراری بود
از دوباره ها کام باورم را چنان تلخ کرده که
دیگر نمی توانم هیچ آمدنی را در آشیانه دل
پذیرا باشم چرا که هراس دوباره پس زده شدن
هولناکتر از عذاب پس راندن میهمانیست که به
ناز آمده ودست نیاز تورا طلب می کند.
تقدیم به او...
رهگذر
رهگذر
عابر رویایی من
کوچه خاکی قلبم به قدمهای تو نورانی شد
قدمت سبز
سرت سبز
دلت سبز
مرا یاری کن
رهگذر
عابر رویایی من
تو بمان
کوچه عمر من از رهگذران بیزار است
تو بمان
تا من و تو باهم
بومی ساکن این کوچه شویم
رهگذر
تنهایم
آرزوهایم همه سرگردانند
و سراب است،سراب همه رویاهایم...
رهگذر
من وتو
کلبه ای می سازیم
همه رویا،همه خواب،همه نور
همه بی فرجامی
سقف آیینه چشمان تو،دیوارتمنای من و گرمی با هم بودن
آتش کلبه رویایی ما خواهد بود
رهگذر
باش،کجا می گذری؟
جای پای تو تا نغمه صور اسرافیل
بر تن کوچه عمرم،حک خواهد شد.
رهگذر
دست تمنای مرا می بینی
گریه مردمک چشم مرا
روزگارکژوبی رحم مرا می بینی؟
رهگذر
کاش بمانی وببینی و بدانی وبفهمی که وجودم خستست
از سلام و بدرود
از دعاوصلوات
از دریغ سنوات
از خدا،از پدرم
از زمان،تقویم،ازساعت
که همه قاتل بالفطره آرامش روح ازلی بشرند
خسته ام
از انسان
از شاعر
از واژه
از شقایق،ازسیب
زندگی باید کرد...
نان و ریحان و پنیر...
که همه قاتل بالفطره آرامش روح بشرند.
رهگذر
عابر رویایی من
باش و مرا یاری کن
تا که دستان من و تو باهم نقبی حفر کنند
تا از این کوچه گذر کرده،به رویا برسیم
به هم آغوشی خونی افق با خورشید
سرزمینی که در آن جای خدا گلدانی است
که در آن شاخه انسانی با هم بودن روییدست
و در آن جای سلام
بوسه گرم محبت به لبها جاریست
و بهشت
لحظه ناب هم آغوشی زن با مرد است
رهگذر
باید رفت
پس بیا تا برویم
و باهم برویم
مبارک
بهار که می آید درخت و گل وپروانه تازه می شوندو نو، آدمها هم همینطورند...اگر
عشق پادرمیانی کند...ایام از شما مبارک باد، ایام می آیند تا از شما مبارک شوند
مبارک شمایید.
زمان
زمان بهترین داور همه کارهای آدمی است،افسوس
مصلحت
مصلحت، این تیغ بیرحمی که همیشه حقیقت را با آن
ذبح شرعی می کنند

من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت برون فکنده مرا ز گلشن خویش به جرم چهره ی زردم