به یاد مادربزرگ
وقتی راه می رفت
انگار که زمین زیر پای او پیشانی بر خاک می مالید
وقتی راه می رفت
با آن عصای سپیدوآن پشت خمیده
انگار که تمام غمهای عالم و غصه های انسانهای
رنج کشیده را بر روی گرده خسته خود
به تنهائیش وبه آن کلبه سرشار از محبت و پیش آن
پیرمرد سپید موی می برد
آری
مادر بزرگ
انگار کوهی بود از استقامت،از صبر،از محبت،از نوازش
و من هنوزهم زبری دستهای حریری او را بر روی
گردن و گوش خود احساس می کنم
و حال چگونه می توان باور کرد که
خاک او را بلعیده است
چگونه،چگونه،چگونه...
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم بهمن ۱۳۸۴ ساعت 14:18 توسط آواژیک
|
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت برون فکنده مرا ز گلشن خویش به جرم چهره ی زردم