وقتی راه می رفت

انگار که زمین زیر پای او پیشانی بر خاک می مالید

وقتی راه می رفت

با آن عصای سپیدوآن پشت خمیده

انگار که تمام غمهای عالم و غصه های انسانهای

رنج کشیده را بر روی گرده خسته خود

به تنهائیش وبه آن کلبه سرشار از محبت و پیش آن

پیرمرد سپید موی می برد

آری

مادر بزرگ

انگار کوهی بود از استقامت،از صبر،از محبت،از نوازش

و من هنوزهم زبری دستهای حریری او را بر روی

گردن و گوش خود احساس می کنم

و حال چگونه می توان باور کرد که

خاک او را بلعیده است

چگونه،چگونه،چگونه...