پری کوچک غمگین

 

 

 

به او

 كه چشمان انتظارم را

 با باران نگاهش تر خواهد كرد:

 

 

تنها

تنها سوار قايقي بودم بر رودي كه جاري بود از چشمم

هر آن شب كو  بيادت گريه مي كردم

پارو مي زدم آرام

در خاكستري رنگ خموش خواب خالي از شرار اخگري، سرشار از غم ها

و چكه چكه

بسان خونچكان دشنه اي وامانده در دامان قلبي

خسته از احساس

سريده در سرير ساكت درد و دريغ و يأس

گريه مي كردم

و از ياس نگاهت خوشه مي چيدم

در باغي كه جاري بود در رود روان شب نگاه من

و من تنها

سوار قايقي بودم…

 

اصل موضوع را فراموش نکن

 

مرد قوي هيكل، در چوب بري استخدام شد و تصميم گرفت خوب كار كند.

روز اول 18 درخت بريد. رئيسش به او تبريك گفت و او را به ادامه ي كار

تشويق كرد. روز بعد با انگيزه ي بيشتري كار كرد، ولي 15 درخت بريد.

روز سوم بيشتر كار كرد، اما فقط 10 درخت بريد. به نظرش آمد كه ضعيف

شده است. نزد رئيسش رفت و گفت: (( نمي دانم چرا هر چه بيشتر تلاش مي كنم،

درخت كمتري مي برم!!))

رئيسش پرسيد: (( آخرين بار كي تبرت را تيز كردي؟))

او گفت: (( براي اين كار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بريدن درختان بودم!!))

 

 

دلشاد

 

 

با چه بايد بودمان دلشاد؟

يادها يا بادها؟

يا هرچه بودابود باداباد؟

 

شام آخر

شام آخر

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد:

می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح

که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام

رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از آن

جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتود و

طرح هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو ی شام آخر تقریبا" تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای

یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد

که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و

ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا

کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران نگه اش

داشتندو در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی،گناه و خود پرستی که به

خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند،نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا،که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم هایش را

بازکرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:

((من این تابلو را قبلا" دیده ام!))

داوینچی با تعجب پرسید: ((کی؟))

- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه

همسرایی آواز می خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد

تا مدل نقاشی چهره ی عیسی شوم!!!