به یاد او که می گفت:

یا حق

زمانی بسیارگذشته که من با تو نگفته ام حدیث

دلتنگی و تنهایی ام را،به شماره سه فصل است

شایدکه کوشیده ام تا نیابمت در لحظه لحظه های

زیستنم،ای به تاراج برده رویاهای شبانه ام را،

تمنای یک بار دیگر دیدن تو همچون لهیب آتشی

شده است که می سوزاند همه حس انتظارم را،

ای آنکه ویرانه ای را آباد ساختی چه شد

ویرانگری کردی در ملک تازه سامان یافته ای

که خود ساخته بودی،نمی دانی که در هجوم اندوه

چگونه به غارت رفت همه لبخندها و در فراق

شادی موج ها سربرکشیدن در اقیانوس چشمها

طعم تلخ آمدن وناگهان رفتنت که تکراری بود

از دوباره ها کام باورم را چنان تلخ کرده که

دیگر نمی توانم هیچ آمدنی را در آشیانه دل

پذیرا باشم چرا که هراس دوباره پس زده شدن

هولناکتر از عذاب پس راندن میهمانیست که به

ناز آمده ودست نیاز تورا طلب می کند.

تقدیم به او...