رهگذر

عابر رویایی من

کوچه خاکی قلبم به قدمهای تو نورانی شد

قدمت سبز

سرت سبز

دلت سبز

مرا یاری کن

رهگذر

عابر رویایی من

تو بمان

کوچه عمر من از رهگذران بیزار است

تو بمان

تا من و تو باهم

بومی ساکن این کوچه شویم

رهگذر

تنهایم

آرزوهایم همه سرگردانند

و سراب است،سراب همه رویاهایم...

رهگذر

من وتو

کلبه ای می سازیم

همه رویا،همه خواب،همه نور

همه بی فرجامی

سقف آیینه چشمان تو،دیوارتمنای من و گرمی با هم بودن

آتش کلبه رویایی ما خواهد بود

رهگذر

باش،کجا می گذری؟

جای پای تو تا نغمه صور اسرافیل

بر تن کوچه عمرم،حک خواهد شد.

رهگذر

دست تمنای مرا می بینی

گریه مردمک چشم مرا

روزگارکژوبی رحم مرا می بینی؟

رهگذر

کاش بمانی وببینی و بدانی وبفهمی که وجودم خستست

از سلام و بدرود

از دعاوصلوات

از دریغ سنوات

از خدا،از پدرم

از زمان،تقویم،ازساعت

که همه قاتل بالفطره آرامش روح ازلی بشرند

خسته ام

از انسان

از شاعر

از واژه

از شقایق،ازسیب

زندگی باید کرد...

نان و ریحان و پنیر...

که همه قاتل بالفطره آرامش روح بشرند.

رهگذر

عابر رویایی من

باش و مرا یاری کن

تا که دستان من و تو باهم نقبی حفر کنند

تا از این کوچه گذر کرده،به رویا برسیم

به هم آغوشی خونی افق با خورشید

سرزمینی که در آن جای خدا گلدانی است

که در آن شاخه انسانی با هم بودن روییدست

و در آن جای سلام

بوسه گرم محبت به لبها جاریست

و بهشت

لحظه ناب هم آغوشی زن با مرد است

رهگذر

باید رفت

پس بیا تا برویم

و باهم برویم