ای همه عمر کرده عاشقی
![]() |
دوست دارم دشمنم را زیراکه
به من فکر میکند
ومی اندیشد
و همه ذکرش این است که
چگونه می تواند مرا فنا کند
بتاراند ونابود کند
و نمی اندیشد یا نمی داند که
انتهای ماجرا این است که
اگر یاد گرفته باشم در همه داشته ها و نداشته هایم
بخشش را،ایثار و پرتوافشانی را
و اگر فرا گرفته باشم
عریانی و گریانی،عشق را و عاشقی کردن را
اگر همه دشتها و کوههارا
همه ده کوره های دیشب وامروز وفردا را
گذشته باشم من ترانه خوان
و مترنم باشم غزل زیبای
تویی وهمیشه بمان را
سرانجام و لاجرم به انتهای
هر چه بود وهست خواهم رسید
و در بیابانی خشک و برهوت،زخمی وفرتوت
تشنه و تنها رنج آلود
نیش خورده از هزار تیغ زهر آلود
پیش رویم تنه،خسته ،مرده بی جان درختی را
خواهم دید
شایداز انجیر شاید از توت
که آن را آراسته اند و مزین
زیبا و دلفریب به شکل یک صلیب
بی کم و کاست و می زنند مرا نهیب
هی ... همه عمر کرده عاشقی
داده فریب
مجنون ...سحار
ای بی خبر ای عیار
ای لا قید ای بی عار
ای همه هستی و مستی و مستوری ای مکار نا هشیار
تو را می کشیم و می کشیم بر نیزه به دار با تاجی از گل پر خار
و تو بر این خشکیده چوب
می شوی مصلوب
و مبادا که تا آخرین نفس سر بر تنه خشک و مرده اش بسایی که نشاید
و مبادا که هم نفس شوی با او
زیرا او
دوباره جان خواهد گرفت
سبز خواهد شد،رشد خواهد کرد و... عاشق
آری عاشق خواهد شد
و من نفسم را به باد خواهم داد
و باد می شود قاصدزندگی
و به آن خشکیده تر،مرده زنده
یاد خواهد داد و عشق خواهد ماند
و سرانجام ... نه سرانجامی در کار نخواهد بود
و من به این می اندیشم که دشمنم را چگونه دوست بدارم
حال که نه من خواهم ماند و نه دشمنی
نه
دشمنی در کار نیست
همچنانکه سرانجامی برای دشمنی
نه
استاد سعید بهروزی

من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت برون فکنده مرا ز گلشن خویش به جرم چهره ی زردم